نفس مامان و بابانفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

آیلین خانوم

فرشته من روز به روز بزرگ تر میشه....

1393/4/22 13:17
نویسنده : مامان سارا
683 بازدید
اشتراک گذاری

سلام چشم بادومیه من سلام ابرو کمونه من. الن کنارم خوابیدی و نگاه اون قد و بالات که میکنم میبینم خیلی زود گذشت انگار همین دیروز بود از بیمارستان با هم اومدیم خونه تو همین مدلی کنارم خواب بودی خواب خیلی آروم و ناز. نگاه به عکسات میکنم خیلی فرق کردی جاسوئیچی بابا ایمان دیگه خانم شده. راه رفتنتم که از تولد بابا ایمان شروع کردی البته تولد بابا ایمان با یه هفته تأخیر بود یادمه از قبل چند قدمی راه میرفتی می افتادی ولی اون شب همه خونه ما بودن یهو بلند شدی شروع کردی به راه رفتن قدم اول رو که برداشتی گفتم الان می افته قدم دوم رو برداشتی دوییدم دنبالت قدم سوم رو که برداشتی دستم رو بردم پشتت تا نخوری زمین ولی نگرفتمت تا خودت بتونی بر ترست غلبه کنی همین جوری قدم چهارم و پنجم و هی تکرار شد تا 9 تا قدم باورمون نمیشد همه مات و مبهوت شدیم ناقلا میخواستی به بابا ایمان کادو تولدش رو بدیمحبت چقد بابا ایمان ذوق کرد. از اول اردیبهشت میزاشتمت تو کالسکه میرفتیم پارک هواخوری.ولی 1 ماهی میشه دیگه کالسکه رفته کنار منو دخملم قدم زنان با هم میریرم خرید و تفریح. ماه مامان اینقدر ذوق میکنی وقتی راه میری که نگو همه تو خیابون تو پیاده رو نگات میکنن چون شیطنت میکنی یه کارایی میکنی که نگو مثلا رفتی جلو سوپر مارکت یه بسته نون باگت برداشتی راتو کچ کردی به سمت مغازه بعدیخنده چون میبینی مامان خرید میکنه تو هم یاد گرفتی. جلو عابر بانکا یه چند دقیقه وایمیسی دستگاه رو نگاه میکنی یه آهی میکشی که قدت نمیرسه و بعد ناکام راهتو ادامه میدی.چشمک اگه بخوام از کارایی که میکنی بگم یه تومار میشه. چند شب پیش با بابا ایمان 3 تایی رفتیم خرید البته کالسکه رو هم بردیم اگه خسته شدی بزاریمت توش. بعد خرید اینقدر گریه کردی چون دوست نداشتی تو کالسکه باشی دوست داشتی راه بری وسایل رو ریختیم تو کالسکه و من و شما و بابا ایمان قدم زنان پیش به سوی خونه. دیدم اومدی هولم دادی خودت از پشت کالسکه رو حول میدادی اینقدر قدت کوتاه بود هر کی میدید تعجب میکرد این کالسکه چه طوری داره راه میره بعدش که تو رو میدین بلند بلند میخندیدن  تا خوده خونه نزاشتی دست به کالسکه بزنیم یه جاهایی که کمکت میکردیم عصبانی میشدی داد میزدی میگفتی نقون یعنی نکنخندهخندهخنده

کارات اینقد لذت بخشه که دلمون رو آب میکنی هر وقت میگم مامان جون خسته شدم کمرم درد میکنه اینقد خونه رو کثیف نکن تند تند میری سراغ کابینت در رو باز میکنی و جارو نبتون رو در میاری فرشا رو جارو میکنی. موقع جارو برقی کشیدن هم که دسته جارو تو دسته شما و مامان باید باشه تا خیالت راحت باشه. گیج

تو اتاق خودتو که میترکونی همه چی رو از کشو و کمد در میاری وقتی بهت میگم چرا اینجوری کردی اینجا رو هولم  میدی بیرون و در رو پشتسرم میبندی به قول بابا ایمان میگه بچه داره بهت میفهمونه اینجا ملک و محدوده خصوصیه خودمه به تو ربطی نداره چیکار میکنمغمگینخطا

از دست تو تمام لوازم آرایشیمو از رو میز جمع کردم خانم همیشه رو میز میرفتی و ژرلبام و سایه هامو و بقیه وسایلمو میترکوندیغمگین

و یه عالمه کارای دیگه که بعد میگم برات الان از خواب بیدار شدی و باید بهت صبحانتو بدم میبینی تو رو خدا ساعت 1 و نیم بعد از ظهر خانم صبحانه میخوری واسه اینکه شبا تا ساعت 3 بیداری از اون ور میخوابی تا 12 و 1. بعد شاهانه بیدار میشی. مامان هم تو این ساعت به هیچ کدوم از کاراش نمیتونه برسه گریهچون سر و صدا خانوم رو بیدار میکنه بد خلق میشی و تا شب نق نقو میشی. و دست بهت میزنم میگی نکنچشمک

فعلا بای بای بای بای

پسندها (3)

نظرات (0)