دلنوشته مامان سارا با دخملش
عروسک مامان امروز خیلی دلم گرفته دوست دارم الان بزرگ بودی و به حرفای دلم گوش میکردی اینجا تو این شهر غریب مامان سارا کسی رو نداره جز آیلین خانمشو همین که صبح با صدای تو از خواب پا میشم انگار خون تو رگم جریان پیدا میکنه اون موقع ها که هنوز نبودی دم غروب دلم خیلی میگرفت میرفتم رو تراس میشستم گریه میکردم و با خدا درد ودل میکردم اون موقع ها تو مشهد دوستی هم نداشتم تا باهاش زمان بگذره بابا ایمان صبح میرفت تا 10 شب من بودم و تنهایی و خدا و یه عالمه حرف نزده تو دلم وقتی تو رو تو وجودم داشتم زندگیم عوض شد صبحا به عشق اینکه تکون بخوری بیدار میشدم دستمو میزاشتم رو شکمم میگفتم نفس مامان صبحت بخیر تو اون موقع ها هم مثل الان سحرخیزی زود بیدار میشدی...
نویسنده :
مامان سارا
13:55