دلنوشته مامان سارا با دخملش

عروسک مامان امروز خیلی دلم گرفته دوست دارم الان بزرگ بودی و به حرفای دلم گوش میکردی اینجا تو این شهر غریب مامان سارا کسی رو نداره جز آیلین خانمشو همین که صبح با صدای تو از خواب پا میشم انگار خون تو رگم جریان پیدا میکنه اون موقع ها که هنوز نبودی دم غروب دلم خیلی میگرفت میرفتم رو تراس میشستم گریه میکردم و با خدا درد ودل میکردم  اون موقع ها تو مشهد دوستی هم نداشتم تا باهاش زمان بگذره بابا ایمان صبح میرفت تا 10 شب من بودم و تنهایی و خدا و یه عالمه حرف نزده تو دلم وقتی تو رو تو وجودم داشتم زندگیم عوض شد صبحا به عشق اینکه تکون بخوری بیدار میشدم دستمو میزاشتم رو شکمم میگفتم نفس مامان صبحت بخیر تو اون موقع ها هم مثل الان سحرخیزی زود بیدار میشدی 2 تا تکون میخوردی جوابمو میدادی کل روزم رو با تو سپری میکردم همش لحظه شماری میکردم زودتر بغلت کنم وقتی اومدی تو بغلم انگار دنیا رو بهم دادن تو یه نعمت از طرف خدا به من بودی خدا تو رو بهم داد تا از تنهایی در بیام الانم وقتی حالم خوب نیست بهت میگم بخند تا مامان انرژی بگیره تو هم دلمو شاد میکنی امروز دلم هوای درد و دل کرده ولی تو حالت خوب نیست لالا کردی منم بغض گلومو فشار میده ولی نمیزارم اشکم بیاد وقتایی که ناراحتم تو شیر نمیخوری چه برسه گریه کنم اینکه اومدم تو وبلاگت مطلب بنویسم بهونه بود تا دلم سبک بشه یه روز که بزرگ بشی اینا رو میخونی میفهمی تو تنها دلیل بودنمی وقتی زبونتو میزاری رو گونم که بوسم کنی کل بدنم داغ میشه وقتی با اون چشمای بادومیت دنبالم میگردی پاهام سست میشه وقتی با اون دستای کچولوت لباسمو میگیری که بغلت کنم قلبم میلرزه وقتی جلوی چشممی روحم آرومه.......

هر چی بگم بازم کم گفتم دختره نازم بازم میگم تنها دلیل بودنم تویی وبس