خلاصه ای از اومدنت به زندگیمون:
خوب مامان جون خوابیدی قربونت برم منم از این زمان استفاده میکنم واست مینویسم منو بابا ایمان 11 خرداد 1391 زندگی مستقلمون رو شروع کردیم اوائل اصلا فکر نمیکردم دوری از پدرجون و مادر جون و خاله و دایی جونت چقدر میتونه سخت باشه یک ماه بعد از تنهایی داشتم میمردم با اینکه بابا ایمان سعی میکرد جای همه رو واسم پر کنه ولی دلم پیش خانوادم بود اونا تو شمال من تو مشهد بابا ایمان بهم گفت درستو ادامه بده ارشد بخون منم شروع کردم به خوندن تا اینکه فهمیدم باردارم با اینکه اصلا آمادگی نداشتم چون فقط 3 ماه از عروسیمون گذشته بود ولی خوشحال شدیم چون زندگیمون روشنتر میشد تو میشدی همدم تنهایی مامان. 3 ماه اول واسم عذاب آور بود چون دکتر بهم استراحت مطلق داده بود احت...
نویسنده :
مامان سارا
12:36