نفس مامان و بابانفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

آیلین خانوم

خلاصه ای از اومدنت به زندگیمون:

1392/11/6 12:36
نویسنده : مامان سارا
245 بازدید
اشتراک گذاری

خوب مامان جون خوابیدی قربونت برم منم از این زمان استفاده میکنم واست مینویسم منو بابا ایمان 11 خرداد 1391 زندگی مستقلمون رو شروع کردیم اوائل اصلا فکر نمیکردم دوری از پدرجون و مادر جون و خاله و دایی جونت چقدر میتونه سخت باشه یک ماه بعد از تنهایی داشتم میمردم با اینکه بابا ایمان سعی میکرد جای همه رو واسم پر کنه ولی دلم پیش خانوادم بود اونا تو شمال من تو مشهد بابا ایمان بهم گفت درستو ادامه بده ارشد بخون منم شروع کردم به خوندن تا اینکه فهمیدم باردارم با اینکه اصلا آمادگی نداشتم چون فقط 3 ماه از عروسیمون گذشته بود ولی خوشحال شدیم چون زندگیمون روشنتر میشد تو میشدی همدم تنهایی مامان. 3 ماه اول واسم عذاب آور بود چون دکتر بهم استراحت مطلق داده بود احتمال اینکه تو رو از دست بدم بود واسه همین مادرجون از شمال اومد پیشم 1 ماه موند بعد هم که من با احتیاط کامل رفتم شمال بابا ایمان تنها موند بعد 3 ماه وقتی دکتر سونوگرافی کرد گفت همه چی عالیه استراحت دیگه تمام کلی ذوق کردم آخه همش از خدا میخواستم این نعمتی رو که بهم داده ازم نگیره بشه مونس تنهایی من. ولی ذوق کردنم زیاد طول نکشید ویار شدیدم شروع شد هر یه شب درمیون تو درمانگاه زیر سرم بودم گریه میکردم به خدا میگفتم اینجا غریبم کمکم کن بتونم کارامو انجام بدم بابا ایمان بیچاره مثل چرخ و فلک دورم میچرخید تا مبادا احساس کمبودی کنم از امام رضا خواستم کمکم کنه خودش غریبه درکم کنه غریبی بد دردیه تا اینکه خدا رو شکر خوب شدم بعد 2 هفته تونستم از دوران بارداریم تمام استفاده و لذت رو ببرم تو شدی همه وجودم وقتی دلم میگرفت واست حرف میزدم تو تکون میخوردی میفهمیده تو میگی مامان تنها نیستی دکتر 15 تیر تارخ زایمان داد ولی از 2تیردردم شروع شد تحمل کردم نمیدونستم دردمه تو داری میای به کسی چیزی نگفتم حتی بابا ایمان تا اینکه 10 تیر دردم زیاد شد بابا ایمان سرکار بود با گریه بهش زنگ زدم زودی اومد خونه رفتیم بیمارستان دکتر گفت کوچولو تو راهه ولی نشد که زایمان طبیعی کنم تو رو تو همون لحظه بغل کنم اورژانسی عملم کردن چون احتمال خفگی تو وجود داشت همش از خدا میخواستم جون منو بگیره به تو زندگی بده چشم باز کردم تو رو دادن بغلم یه فرشته ناز با دستای کوچیک و گریه های ضعیف بابا ایمان بهت میگفت جاسوئیچی چون خیلی کوچیک بودی 2کیلو 800 وزنت بود و دور سرت 33 و قدت 49 اینقد کوچیک بودی که همه میترسیدن بهت دست بزنن ولی همین که سالم بودی واسمون کافی بود اون روزا یادم نمیره الان هم که 7 ماهته شیطون شدی خوشگل شدی خانم شدی یه خنده ی تو رو به صد تا دنیا نمیدم تمام فکرو ذکرم شده آیلین خانم میخوام تمام تلاشمو بکنم بهترین مادر باشم واست کمبودی احساس نکنی همیشه کنارت میمونم تنهات نمیزارم تنهایی خیلی سخته هیچ غمی نداشته باشی تمام ناراحتیت ماله من باشه همین که ببینم تو خوشی برام بسهقلبقلبقلبقلبقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله سوینا
17 بهمن 92 10:34
سلام وبلاک قشنگی دارید به ما هم سر بزنید اگه با تبادول لینک موافق هستید خبر بدین
مامان سارا
پاسخ
سلام عزیزم ممنون از اینکه از وبلاگم دیدن کردی من شما لینک کرده بودم عزیزم چون منم از وبلاگتون خوشم اومد یادم رفت بهت خبر بدم که تو هم لینکم کنی بازم ممنون از لطفت
مامان آیهان کوچولو
30 بهمن 92 17:32
سلام سارا جون.خدا گل دخترتو برات حفظ کنه.آیلین جون 20 روز از آیهان کوچولوتره. الهی که همیشه شادباشه.
مامان سارا
پاسخ
سلام خانمی ممنون خدا گل پسر ناز شما رو هم واستون حفظ کنه آره دخمله من کوچیکتره الهی شما و آیهان جون هم همیشه شاد و سر زنده باشین خوشحال شدم به ما سر زدی لینکت میکنم عزیزم