یه اتفاق بد
دختر نازم امروز واسه اولین دفعه دستت بیسکویت دادم تا خودت بخوری ولی کنارت نشستم تا اتفاقی واست پیش نیاد بپره تو گلوت چون یه تجربه بد داشتم چند روز پیش که حالم بدجوری گرفته شد بابا ایمان هم که دیگه رمقی واسش نمونده بود میدونی گلم چند روز پیش بعد اینکه بهت شیر دادم خوابوندمت رو بالشت منو بابا ایمان داشتیم باهات بازی میکردیم دیدم سر حالی گفتم قطره ویتامینتو بدم بخوری همیجوری که داشتی میخندیدی قطره رو ریختم تو دهنت یهو قطره پرید تو گلوت اولش فکر کردم داری خودتو لوس میکنی واسمون چون کار همیشگیته واسه جلب توجه سرفه میکنی تا نازتو بکشیم ولی دیدم رنگ صورتت کبود شد نفست نمیاد بلندت کردم خوابوندمت به روی شکمت زدم تو پشتت ولی نفست نیومد اصلا تکون نمیخوردی صورتت کبود بود چشمات گرد شده بود بلند شدم جیغ کشیدم به بابا ایمان گفتم بچم مرد یه کاری بکن بابات هم که دست و پاش رو گم کرده بود سریع دو تا پاهاتو گرفت سرتو داد به سمت پایین زد تو پشتت ولی به جای اینکه بهتر بشی شیر برگشت تو حلقتو دماغت استفراغ کردی تنها راه نفس کشیدنتم که بینیت بود پر شیر شد دیگه نفس نمی کشیدی اینقد تو دلم خدا رو صدا کردم خشکم زده بود فقط بهت نگاه میکردم بابا ایمان اینقد ماساژ داد پشتتو که پشتت قرمز شده بود دیگه ناامید شده بودم ولی یهو دیدم با صدای بلند جیغ کشیدی زدی زیر گریه اونجا متوجه شدم نفست اومد سریع بغلت کردم زار زار گریه میکردم بوست میکردم خدا رو شکر میکردم که خدا دوباره تو رو بهم داد خودتو چسبوندی بهم هق هق میکریدی معلوم بود که ترسیده بودی اشکت مثل ابر بهار میریخت بابا ایمان هم ترسیده بود ولی واسه اینکه من چیزیم نشه هیچی نگفت وقتی آروم شدی بهت شیر دادم تو این چند روز میترسم بهت دارو بدم امروز هم با ترس و لرز بهت بیسکویت دادم قلبم تند تند میزد ولی خوردی همشو قربونت برم مامان جونم
بازم خدا رو شکر میکنم خدا تو رو بهمون داد دوباره عزیزم. تو زندگی مامان و بابایی اگه تو نباشی زندگی معنا نداره خوشگل خانم بابا ایمان اگه نبود چیکار میکردم؟
همیشه از خدا میخوام تنت صحیح و سالم باشه تو این شهر غریب تنها امیدمو ازم نگیره چون نفسم به نفس تو بنده آیلین خانم