نفس مامان و بابانفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

آیلین خانوم

یه اتفاق بد

1392/11/18 20:32
نویسنده : مامان سارا
277 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازم امروز واسه اولین دفعه دستت بیسکویت دادم تا خودت بخوری ولی کنارت نشستم تا اتفاقی واست پیش نیاد بپره تو گلوت چون یه تجربه بد داشتم چند روز پیش که حالم بدجوری گرفته شد بابا ایمان هم که دیگه رمقی واسش نمونده بود میدونی گلم چند روز پیش بعد اینکه بهت شیر دادم خوابوندمت رو بالشت منو بابا ایمان داشتیم باهات بازی میکردیم دیدم سر حالی گفتم قطره ویتامینتو بدم بخوری همیجوری که داشتی میخندیدی قطره رو ریختم تو دهنت یهو قطره پرید تو گلوت اولش فکر کردم داری خودتو لوس میکنی واسمون چون کار همیشگیته واسه جلب توجه سرفه میکنی تا نازتو بکشیم ولی دیدم رنگ صورتت کبود شد نفست نمیاد بلندت کردم خوابوندمت به روی شکمت زدم تو پشتت ولی نفست نیومد اصلا تکون نمیخوردی صورتت کبود بود چشمات گرد شده بود بلند شدم جیغ کشیدم به بابا ایمان گفتم بچم مرد یه کاری بکن بابات هم که دست و پاش رو گم کرده بود سریع دو تا پاهاتو گرفت سرتو داد به سمت پایین زد تو پشتت ولی به جای اینکه بهتر بشی شیر برگشت تو حلقتو دماغت استفراغ کردی تنها راه نفس کشیدنتم که بینیت بود پر شیر شد دیگه نفس نمی کشیدی اینقد تو دلم خدا رو صدا کردم خشکم زده بود فقط بهت نگاه میکردم بابا ایمان اینقد ماساژ داد پشتتو که پشتت قرمز شده بود دیگه ناامید شده بودم ولی یهو دیدم با صدای بلند جیغ کشیدی زدی زیر گریه اونجا متوجه شدم نفست اومد سریع بغلت کردم زار زار گریه میکردم بوست میکردم خدا رو شکر میکردم که خدا دوباره تو رو بهم داد خودتو چسبوندی بهم هق هق میکریدی معلوم بود که ترسیده بودی اشکت مثل ابر بهار میریخت بابا ایمان هم ترسیده بود ولی واسه اینکه من چیزیم نشه هیچی نگفت وقتی آروم شدی بهت شیر دادم تو این چند روز میترسم بهت دارو بدم امروز هم با ترس و لرز بهت بیسکویت دادم قلبم تند تند میزد ولی خوردی همشو قربونت برم مامان جونمقلب

بازم خدا رو شکر میکنم خدا تو رو بهمون داد دوباره عزیزم. تو زندگی مامان و بابایی اگه تو نباشی زندگی معنا نداره خوشگل خانم بابا ایمان اگه نبود چیکار میکردم؟

همیشه از خدا میخوام تنت صحیح و سالم باشه تو این شهر غریب تنها امیدمو ازم نگیره چون نفسم به نفس تو بنده آیلین خانمماچماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان سه قلوها
19 بهمن 92 10:45
سلام عزیز دلم واااااای چقده استرسسسسسسس وااااااقعا خدا رو شکر ، ایشالا دیگه هیچ وقت از این اتفاقا نیوفته ، خیـــــــــــــــلی سخته ، خیــــــــــــلی ... ممنون اومدی ، منم شما رو لینک کردم عزیزم راستی ، جوجونوی شما خیــــــــــــلی بامزست ماشالااااااااااا ، خدا حفظش کنه
مامان سارا
پاسخ
سلام عزیزم مرسی از اینکه به ما سر زدی آره واقعا سخت بود شبش کابوس میدیدم با اینکه چند روز میگذره ولی هنوز میترسم اعصابم خورد میشه یادم میاد خدا رو شکر میکنم بچمو دوباره بهم داد. قربون دستت عزیزم. منم شما رو لینک میکنم قربون اون 3 قلوها برمبازم ممنون